
ازدواج علما هر کدام داستان و ماجرایی دارد مانند ازدواج دختر علامهمجلسی و ازدواج آیت اللهبروجردی.
طلبهجوان گفت:چون دختر بهخواب رفت، هر بار کهنفسم وسوسهمیکرد یکی از انگشتان را روی شعلهسوزان شمع میگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم، بهفضل خدا شیطان نتوانست ایمانم را بسوزاند.
*خواستگاری و ازدواج دختر علّامهمجلسی(ره)
روزی استاد محمدصالح مازندرانی یعنی علامهمحمّدتقی مجلسی متوجهشد کهشاگرد دانشمندش میل بهازدواج دارد.
بعد از فراغت از تدریس بهاو گفت:اگر اجازهدهی دختری را برای شما خواستگاری کنم تا از رنج تنهایی آسودهشوی؟
شاگرد جوان سر بهزیر انداخت و با زبان حال آمادگی خود را اعلام داشت، علامهمجلسی بهاندرون رفت و آمنه بیگم را کهدر علوم دینی و ادبی بهسرحد کمال رسیدهبود فرا خواند و گفت:دخترم! شوهری برایت پیدا کردهام کهدر نهایت فقر و تنگدستی و منتهای فضل و صلاح و کمال درسی است، ولی قبولی او بستهبهاجازهتوست.
آمنه بیگم در پاسخ پدر گفت: پدر! فقر و تنگدستی عیب مردان نیست!
عقد آن دو، ساعتی بعد بستهشد و عروس را آراستهو مهیا کردند و بهحجلهعروسی بردند.
داماد در حجله، عروس و رخسار زیبای او را دید و متوجهشد کهعروس گذشتهاز شهرت علم و فضل، رخساری زیبا هم دارد و پی برد کهواقعا علّامه، استاد بزرگوارش چهمهربانی در بارهاو داشتهاست و دختر نیز چهعنصر تربیت یافتهبا کمالی است کهبا این زیبایی و آن علم و فضل و اصالت خانوادگی حاضر شدهبا شاگرد پدرش کهطلبهای مستمند است ازدواج کند.
پس بهگوشه ای رفت و بر این نعمت الهی سجدهشکر کرد و سرگرم مطالعهشد کهاتفاقاً با مسألهعلمی بسیار مشکلی مواجهشد کهمیبایست با دقت در آن میاندیشید تا آن را حل کند و برای مباحثهفردا با همتای خود یا تدریس آمادهسازد، مطالعهآن صفحهمدتی طول کشید و عروس کهناظر کار وی بود، با فراست ذاتی پی برد کهمسألهچیست و در چهکتابی است.
داماد تا پاسی از شب مشغول مطالعهبود و فردا صبح برای مباحثهیا تدریس از خانهبیرون رفت، پس از رفتن داماد، عروس برخاست و کتاب را یافت. قلم بهدست گرفت و مسألهرا حل کرد و پاسخ داد و میان کتاب گذاشت تا داماد پس از بازگشت آن را ببیند.
شب دوم چون داماد کتاب را گشود و سرگرم مطالعهشد، چشمش بهنوشتهعروس افتاد کهبا خط خود آن مسألهمشکل علمی از کتاب قواعد علامهحلی را حل کردهو برای اطلاع او پاسخ را در جای خود نهادهاست تا او رنج مطالعهو تفکر را بر خود نسازد.
پس از مطالعهو پاسخ دریافت کهآن مطلب مشکل با سرانگشت همسرش حل شدهاست، بیدرنگ پیشانی بر خاک نهاد و خداوند متعال را شکر کرد کهچنین همسر دانشمندی بهوی ارزانی داشتهاست، بههمین جهت آن شب نیز تا بامداد مشغول مطالعهو عبادت و شکرگزاری بود.
وقتی استاد داماد و پدر عروس، از ماجرا آگاهشد، داماد را خواست و بهوی گفت:اگر این دختر با تو هم افق نیست، صریحاً بگو تا دیگری را برایت عقد کنم.
ولی داماد گفت:نه، علّت نهاین است کهدختر دانشمند شما مورد علاقهمن نیست، بلکهفقط بهملاحظهاین است کهمیخواهم شکر خدا را بهمقداری کهمیتوانم بهجا آورم کهچنین همسری بهمن موهبت کردهاست و من میدانم کههر چهکوشش کنم نمیتوانم چنانکهباید شکر نعمت خدا را ادا کنم.
چون علامهمجلسی این سخن را از داماد با کمال و شاگرد فرزانهدانشمند خود شنید، فرمود:آری، اعتراف بهنداشتن قدرت برای شکرگزاری، خود دلیل بهنهایت شکر بندگان است.
شب هنگام محمد باقر -طلبهجوان- در اتاق خود مشغول مطالعهبود کهبهناگاهدختری وارد اتاق او شد، در را بست و با انگشت بهطلبهبیچارهاشارهکرد کهسکوت کند و هیچ نگوید.
دختر پرسید:شام چهداری؟ طلبهآنچهرا کهحاضر کردهبود آورد و سپس دختر -کهشاهزادهبود و بهخاطر اختلاف با زنان حرمسرا خارج شدهبود- در گوشهای از اتاق خوابید.
صبح کهدختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد، مأموران، شاهزادهخانم را همراهطلبهجوان نزد شاهبردند، شاهعصبانی پرسید:چرا شب بهما اطلاع ندادی و محمد باقر گفت:شاهزادهتهدید کرد کهاگر بهکسی خبر دهم، مرا بهدست جلاد خواهد داد!
شاهدستور داد کهتحقیق شود کهآیا این جوان خطایی کردهیا نه؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید، چطور توانستی در برابر نفست مقاومت کنی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاهدید کهتمام انگشتانش سوختهو علت را پرسید طلبهگفت:چون او بهخواب رفت نفس امارهمرا وسوسهمیکرد، هر بار کهنفسم وسوسهمیکرد یکی از انگشتان را بر روی شعلهسوزان شمع میگذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخرهاز سر شب تا صبح بهاین ترتیب با نفس مبارزهکردم و بهفضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راهراست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
شاهعباس از تقوا و پرهیزکاری او خوشش آمد و دستور داد، همین شاهزادهرا بهعقد میر محمدباقر در آوردند و بهاو لقب «میرداماد» داد و امروزهتمام علم دوستان از وی بهعظمت و نیکی یاد کردهو نام و یادش را گرامی میدارند، از مهم ترین شاگردان وی میتوان بهملاصدرا اشارهکرد.
*هنگامی کهخوردن یک سیب سبب خیر میشود
دربارهماجرای ازدواج والدین فقیهمحقق مقدس اردبیلی نقل میکنند: پدر جناب مقدس اردبیلی آمدهبود، از آب جاری مشک را پر کند، دید سیبی بر آب روان است، گرفت و میل کرد، بعداً پشیمان شد کهاین سیب البتهمالک داشته، بی اجازهاو چرا تصرف کردم؟
حرکت کرد، مسیر آب را گرفت بهبالا رفت تا رسید بهجایی کهآب از باغی کهدرخت سیب داشت بیرون میآمد، صاحب باغ را گفت :سیبی کهبر آب روان بود من خوردم، از من راضی باش.
گفت:ابداً راضی نیستم.
گفت:قیمتش را میدهم.
گفت:راضی نمی شوم.
صاحب باغ گفت:من بهیک شرط از تو راضی میشوم کهدختری کور، کچل، لال، گنگ و مفلوج از پا دارم! اگر حاضری با او ازدواج کنی، من از تو راضی میشوم والا راضی نمی شوم!
پدر مقدس اردبیلی چون دید چارهای ندارد از غایت ایمانش قبول کرد و تن بهاین ازدواج داد، صیغهعقد را جاری کردند، سپس با مشاهدهکردن دختری زیبا بر خلاف گفتههای صاحب باغ بهنزد آن رفت و گفت:آن دختری کهبرای من وصف کردی این نیست.
گفت:این همان است، چون دیدم جدیت داشتی کهبرای خوردن یک سیب رضایت بگیری و من مدت ها انتظار داشتم کهاین دختر را بهمثل شما شخصی شوهر دهم، اما گفتم کور است؛ یعنی هنوز چشمش نامحرم را ندیدهو گفتم کچل است؛ یعنی مویش را نامحرم ندیدهو گفتم لال است؛ یعنی با مرد بیگانهسخن نگفتهو گفتم از پا مفلوج است؛ یعنی تنها از خانهبیرون نرفتهاست!
*گوش دادن بهحرف پدر در ازدواج و راز رسیدن بهمرجعیت
مرحوم آیت اللهبروجردی(ره) دربارهماجرای ازدواج خود این گونهمیگوید: در اصفهان تحصیل میکردم، اساتید آن روز اصفهان کم نظیر بودند، مانند آیت اللهکلباسی، مرحوم آقا سیدباقر درچهای، حکیم بزرگ قشقایی، و حکیم بزرگ ملا محمد کاشانی.
من گرم تحصیل در محضر ایشان و عاشق این اساتید بودم، هموارهمایههای علمی من بالا میرفت کهنامهای از پدر دریافت کردم-پدر ایشان (کهاز علما بود) در بروجرد، معاش زندگی را از راهکشاورزی تامین میکرد-، در نامهآمدهبود:حسین عزیزم بهبروجرد بیا، من وسایل عروسی تو را فراهم کردهام.
نامهای بهپدر نوشتم کهمرا از ازدواج معاف کنید و اجازهبدهید درس بخوانم، پدر در جواب نوشت:فکر نمی کنی اگر بهسخن پدر گوش ندهی، این مانع تو باشد؟ خدا در قرآن فرمودهاست:«و بِالوالدین احساناً».
بلافاصلهبهبروجرد رفتم. عروسی کهتمام شد، پدرم گفت:حالا میخواهی بروی برو! آیت اللهبروجردی بعدها گفتند:بروجردی شدن (یعنی بهجایگاهمرجعیت و رسیدن بهقلههای بلند علمی) مرهون این خانم بود کهپدر من برای من گرفت!