
«همسرم با غم تنهایی خود خو میکرد»
موقـع بحث هوو- لیک هیاهـــــو میکرد!
بسکهبا فکـــر و خیالات عبث میخوابید
نصف شب در شکـم آن زنهچاقو میکرد!
وقتی از رایحهی عشق سخن میگفتم
زود پا میشد و تی شرت مرا بو میکرد
طفلکی مادر مــن آش کهمیپخت زنم-
معتقد بود در آن جنبـــــــل و جادو میکرد
بهـــر او فاختهمیدادم و میدیدم شب
داخل تابـــهبهآن سس زدهکوکو میکرد!
آخـــــــر برج کــــههشتم گرو نهمیشد
باز از مـــــن طلب ماهــــی و میگو میکرد
فیش دریافتــــــــــی بندهاز او مخفی بود
زن همکـــــار ولی دست مـــــرا رو میکرد
دخل یکمـــــــــاهمرا میزد و ظرف یکروز
خـــرج مانیکــــــــور و میزامپلی مو میکرد
گـــــر نمی دادم بــــــا اشک سر مژگانش
آب میزد بــــــــــهتهجیبم و جارو میکرد
زندگی خواهــــر خود را میخورد
کاو بــــهمچ - تـــا سرآرنج- النگو میکرد
نظـــــــــــر مادرش از هر نظری حجت بود
هر چــــــــهمیکرد فقط با نظر او میکرد
بر خلافش اگـــــر آن دم نظری میدادم
لنگــــــهی کفش نثــــار من هالو میکرد
کاشکی دست بزن داشتم امــا چهکنم
کهخدا قسمت او شوهـــــر مظلومی کرد!