
آزیتا لاچینی در سال 1316 در تهران بهدنیا آمد. وی در سال 1337 کار گویندگی و اجرای نمایشنامههای رادیویی را آغاز کرد. در سال 1341 اولین کار خود در تئاتر را تجربهکرد و در سال 1341 در فیلم مسافری از بهشت بهکارگردانی نصرت الهوحدت بهعنوان بازیگر سینما ایفای نقش پرداخت.
در ادامهگفتگویی جالب و شنیدنی با آزیتا لاچینی را میخوانید.
«از اینکهزنگ در خانهام را یک خبرنگار زد تعجب کردم، این روزها دیگر کسی سراغی از من نمی گیرد. حال و روز خوبی ندارم. نهمیتوانم بنشینم نهراهبروم اما خاطرههایم را دوست دارم. حافظهام در زندهنگهداشتن خاطرات خوب است. حالا کهقرار شدهدربارهامروز و دیروزم حرف بزنیم بهتر است داستان زندگی ام را از 11 سالگی آغاز کنم؛ آخر این سنی بود کهدر آن ازدواج کردم.
64 سال پیش
11 سالهبودم کهازدواج کردم، 64 سال پیش. خیلی زود هم بچهدار شدم یعنی 13 سالهبودم کهفرزند اولم متولد شد. فکر میکنم سال 1320 بود. دخترم هم در 14 سالگی ازدواج کرد. چهار نوهبرای من آوردهو خودش پنج نوهدارد (می خندد) من نوه44 سالهو نتیجه23 سالهدارم.
بعد از دختر اول، صاحب فرزند پسری بهنام حبیب شدم. یک روز دیدم حال و اوضاع خوبی ندارد، نهدکتری در نزدیکی مان بود و نهبیمارستان های امروزی بود. تا بیایم بهخودم بجنبم حبیب را از دست دادم. دو سالش بود. باورم نمی شد بهاین زودی پسرم را از دست بدهم اما خب خدا خودش زندگی حبیب را بهمن هدیهدادهبود و خودش حبیب را گرفت. هنوز داغ حبیب از یاد و دلم نرفتهبود کههمسرم هم در 27 سالگی فوت کرد. 14 سالهبودم کهبیوهشدم؛ آن هم با یک فرزند.
نام همسرم را روی خودم گذاشتم
سال 1334 بود کهبا آقای لاچینی در موسسهزبان آشنا شدم. من شاگرد بودم و ایشان استاد. ازدواج با استاد زبان، پنج فرزند دیگر هدیهام کرد. جالب است بدانید آقای لاچینی بود کهمرا وارد حیطهبازیگری کرد. فامیلی اصلی من نیکنام بود ولی ترجیح دادم همهلاچینی صدایم بزنند. چهار پسر و یک دختر از آقای لاچینی برایم بهیادگار ماندند. اولین فرزندم در ازدواج دومم پسری بهنام محمد علی است کهدر 19 سالگی ازدواج کرد و یک دختر بهنام سارا دارد کهدر دانشگاهسوربن فرانسهدرس میخواند.
4 سال بی رحم
اما پسرم محمد علی بر سر تزریق یک آمپول انسولین بهکما رفت، هنوز هم آن شب را کهاین اتفاق رخ داد خوب یادم است. ساعت نهشب بود کهبهخانهرسیدیم، دیدم کاری از دستمان برنمی آید. در وضعیت بدی قرار داشت، محمد علی چهار سال در کما ماند. خانهای روبروی بیمارستانش برای زندگی گرفتم. روبروی بیمارستان جم. تمام وسایل بهداشتی و بیمارستانی را خریدم و خانهرا ایزولهکردم تا دکترها اذیت نشوند و بهراحتی بتوانند بهاو برسند.
ریهاش هم مشکل داشت و گهگاهتنگی نفسش بیشتر اذیتش میکرد. امانتی خدا بود. باید برایش کم نمی گذاشتم. پس از چهار سال کمای کمرشکن و چهارسال تلاش برای تک تک نفس هایش، از دستش دادم. هر کاری کهاز دستم برآمد برایش کردم، زندهنماند اما من هیچ وقت از رحمت خدا ناامید نشدم.
گفتند سرطان داری
پسر دیگرم محمدرضا متولد سال 1337 بود. 20 سالهبودم کهاو را بهدنیا آوردم. او هم در 27 سالگی یعنی وقتی من 47 سالهشدهبودم مرا ترک کرد. در سال 65 او را از دست دادم. دکترم گفتهبود کهسرطان دارم. پسرم اصرار کرد کهبرای معالجهبهفرانسهسفر کنم. بهفرانسهرفتم و بههمراهعروسم از آنجا بهآلمان رفتیم تا برادر او بهمعالجهام بپردازد.
پس از اینکهپزشکان معاینهام کردند گفتند چیزی نیست و سرطان را تکذیب کردند. شاید این قضیهسرطان هم حکمتی بود تا خبر فوت پسرم را در غربت بشنوم. محمدرضا در ایتالیا مهندسی برق خواندهبود و در رفسنجان سر یک پروژهبرقی بود و کار میکرد، حتی بهفکرم هم نمی رسید کهوقتی برگشتم جسد فرزندم را در سردخانهبیمارستان ببینم.
فیلمنامههایی کهبازی نمی کنم
سال هاست کهسر کار نمی روم. هر چند وقت یک بار فیلمنامهای برایم میفرستند و میخوانم و میبینم فیلمنامهرا دوست ندارم و جواب منفی میدهم. راستش را بخواهید زیاد نمی توانم سر صحنهبمانم. انرژی قدیم را ندارم اما دوبلهرا دوست دارم. گهگاهبرای دوبلهدعوت میشوم. دوبلهکردن در کنار همکارانم در این عرصهانرژی ام را زیاد میکند، روحیهمیگیرم.
خاطرهای از مردم
در بیشتر اوقات کسانی کهمن را میبینند، میشناسند و احوالم را میپرسند. این موضوع روحیهام را بالا میبرد. یک بار بهیاد دارم کهبهزیارت امام رضا (ع) رفتم کهیکی از خدمهمرا شناخت. مرا برد نزدیک ضریح تا نماز بخوانم، نمی دانید، انگار دنیا را بهمن دادند.
با نمک ترین اتفاق
درست نمی دانم چهتاریخی بود اما سر کار «آ با کلاهو آ بی کلاه» بودم کهاتفاق جالبی برایم افتاد. سر این کار جمشید مشایخی، عزت اللهانتظامی، علی نصیریان، مرحوم فنی زادهو ... نیز حضور داشتند. من باید یک مسیری را در تاریکی میدویدم و میگفتم «سیاهپوشان آمدند»، دویدم اما ناگهان از پلهها خوردم زمین.
آن روزها 7 ماهدخترم مریم را باردار بودم، بازی کهتمام شد بهپشت صحنهآمدم کهناگهان دو پرستار من را گرفتند و روی برانکارد گذاشتند. قضیهرا پرسیدم، گفتند ممکن است بچهات سقط شدهباشد، کفشم را درآوردم و گفتم من چیزیم نیست، پایم بریدهاست و خون میآید. بهآمبولانس بگویید برود. بعدها تعریف کردند کهماجرا از این قرار بود کهآقای نصیریان زمین خوردن من را دیدهبود و ترسیدهبود، بههمین خاطر بهعوامل گفتهبود آمبولانس خبر کنند.
چهخبر از این روزها؟
هر چند این روزها بیماری وجودم را گرفتهاما باز هم میخندم و دنبال دلخوشی میگردم تا خدا را شکر کنم و شاد باشم. دوست دارم بهخودم اعتماد بهنفس بدهم. من زنی قوی بودهام و هستم، پس نباید مقابل فراز و نشیب های زندگی کم بیاورم.