
در دوران دبیرستان، هم کلاسی داشتیم کههمیشهآیینهای کوچک در لابهلای صفحات کتاب هایش نگهمیداشت و هر زمان کهبهسراغ درس و مشقش میرفت، آیینهکوچک هم، در کنارش بود، هر چند خطی کهدرس میخواند، آیینهرا بر میداشت، بهخودش نگاهی میانداخت، ابروهایش را وارسی میکرد، مدل دماغش را تغییر میداد، دندان هایش را نگاهمیکرد و خلاصهتمام زوایای آشکار و پنهان صورتش را زیر ذرهبین بررسی میکرد!
کودک و آینه
از چند ساعتی کهبهکتاب هایش خیرهمیشد و بهقول خودش درس میخواند، حداقل نصف زمانش را مسحور در آیینهبود! و وای از روزی کهیک جوش ناقلا، مهمان ناخواندهی صورتش میشد، آنوقت بود کهآیینهاز دستش نمی افتاد و برای ساعتی استراحت، بهداخل کیف و کتابش نمی رفت، دوست من، آیینهدر دست، بهجوش صورتش خیرهمیشد و بهلطائف الحیلی میخواست کهنیست و نابودش کند، با چسب زخم، انواع داروهای گیاهی و شیمیایی و لوازم آرایشی، کهالبتهکوچکترین استفادهاز این لوازم ممنوعه، جرمی بود نابخشودنی...
تمام آرزویش این بود کهفارغ التحصیل شود و زودتر ازدواج کند، تا بتواند آزادانهآرایش کند و موهایش را رنگ کند! حساسیت بیش از حد دوست آیینهبهدست من بهزیبایی صورتش، مایهاذیت و تمسخر دیگر همکلاسی ها بود و گاها از شدت آزارها، اشکی بود کهبهچشمان و آهی کهبهدلش میآمد و هنگامی کهکار بالا میگرفت، ناظم مدرسهبا قاطعیت همهرا توبیخ میکرد.
چند سالی از هم بی خبر بودیم و هنگامی کهبهلطف شبکههای اجتماعی، تمام بچههای کلاس یکدیگر را دوبارهیافتیم، دوست آیینهبهدستم را نشناختم، با آن کهاز همان دوران نوجوانی کهسال های بلوغ و باد کردن صورت و دماغ و خلاصهسال های قیافههای ذوزنقه ایست، عیب و ایراد خاصی در قیافهاش نداشت، اما هنگامی کهاو را دیدم، جایی از صورتش نبود کهزیر دست سوداگران زیبایی، تغییر پیدا نکردهباشد،
از ابروهای تاتو کردهگرفتهتا عمل بینی و تزریق ژل بهلب و نگین دندان و دماغ و موهای هفت رنگ و ...چنان قیافهمصنوعی پیدا کردهبود کهحتی نمی توانستم از خاطرات خوش مدرسهبا او صحبت کنم.
مگر همهباید زیباترین باشند؟ همهباید دماغ های سر بالا داشتهباشند؟ همهباید هیکلشان مانند باربی باشد؟ و یا همهی فرزندان آدم باید طبق معیارهای امروز زیبا باشند و آرایش کنند و لباس بپوشند؟
البتهبهتمام تلاش های زیباییش، آرایش آنچنانی، از آنها کهانگار کلهشان را در سطل رنگ فرو بردهاند و لباس های عجیب و غریب، از همان ها کهفریاد میکشد، منو نگاه، هم، اضافهکنید! و البتهاز جملهتغییر مهم دوست من، آیینهای بود کهدیگر همراهش نبود!
اینها را نگفتم کهبگویم دوست من اعتماد بهنفس نداشت، و یا چرا پدر و مادرش، در جهت درمان بیماری وسواس گونهاش، هیچ تلاشی نکردند و چراهای دیگر...
فقط وقتی این شعر را خواندم، یاد دوست آیینهبهدستم افتادم و آرزو کردم کهای کاش میتوانست بهجای آشفتهشدن با یک جوش کوچک، آیینهاش را بشکند و رها شود از این همهطوفان!
گرچهچشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینهاین قدر تماشایی نیست
حاصل خیرهدر آینهشدن ها آیا
دو برابر شدن غصهتنهایی نیست؟!
بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست
مسلم است کههیچکدام از فرزندان حضرت آدم علیهالسلام، انسان های کامل و بی عیب و نقصی نیستند، و از طرف دیگر طالب کمال و زیبایی اند. شاید پیدا کردن تعادل بین زیبا بودن و پذیرش کاستی ها از کمالات انسانی باشد، این کهبپذیریم کهشاید دماغ بزرگی داشتهباشیم و یا لب هایمان با توجهبهمعیار های زیبایی امروز، لب های کوچکی باشد، اما چشمان زیبایی داریم، و یا پوست شفاف و سفیدی داریم
و نکتهدوم این کهمگر همهباید زیباترین باشند؟ همهباید دماغ های سر بالا داشتهباشند؟ همهباید هیکلشان مانند باربی باشد؟ و یا همهی فرزندان آدم باید طبق معیارهای امروز زیبا باشند و آرایش کنند و لباس بپوشند؟ بیاییم رها شویم از اینهمهاسارت، از اسارت آیینهها، روحمان را دریایی کنیم و بپذیریم دست زیبای خلقت را در نقاشی صورتمان.