
برای بسیاری از ما پیش آمدهکهگاهی دچار احساس حسد نسبت بهشخص دیگری میشویم. حسادت، احساسی است کهبا تلخی و ناراحتی تجربهمیشود و در واقع ترکیبی از احساسات متفاوتی مانند حقارت، عصبانیت، کینهو نفرت است.در اینجا داستان کوتاهو تآمل برانگیزی را میخوانید کهدر آن آخرو عاقبت حسادت و بددلی حکایت میشود.
یکی بود یکی نبود تو یهجنگل سرسبز و بزرگ یهسنجاب زبر و زرنگ بود کهتو یک درخت مهربان زندگی میکرد.
درخت با همهحیوانات جنگل خوب بود و میوههای رنگارنگش را در اختیار همهحیوانات جنگل میگذاشت.
اما این کار سنجاب را اذیت میکرد او دوست داشت کهدرخت فقط مال او باشد.اما چون درخت این طورمی خواست سنجاب هم چیزی نمی گفت.
یک روز کههوا خیلی طو فانی بود یک کبوتر تنها کهتو طوفان گرفتار شدهبود بهدرخت پناهآورد و درخت هم بهش میوهو جاداد.
باز هم این کار باعث ناراحتی سنجاب شد و سنجاب حسادت کرد.
یک روز کهکبوتر برای تهیهآب و دانهبهاطراف جنگل رفتهبود سنجاب شروع بهغیبت کردن کرد و بهدرخت گفت کهکبوتر همش میگهکهدرخت خیلی کهنهاست و همین روزهاست کهخشک بشهو میوههاش هم تلخ و بی مزهاست.
آن قدر این حرف ها را زد کهدرخت باورش شد و وقتی کبوتر برگشت اون رو از خودش روند و بیرونش کرد و هر چی کبوتر میگفت کهحرفی نزدهدرخت باور نمی کرد.
کبوتر بهناچار و با ناراحتی درخت آن جا را ترک کرد.
یک کمی کهاز آن جا دور شد مرد تبر بهدستی را دید کهبهسمت درخت میرفت فهمید کهچهخطر بزرگی درخت رو تهدید میکنه.
یک هو یاد جنگل بان افتاد و چون کلبهاش را بلد بود سریع بهسمت او رفت.
ولی وقتی سنجاب متوجهمرد تبر بهدست شد و فرار کرد و هر چهدرخت صداش کرد و کمک خواست توجهی نکرد.
ولی همین کهمرد تبر بهدست اولین ضربهرا زد مرد جنگل بان بهموقع رسید و جون درخت را نجات داد.
حالا درخت پی بهاشتباهش بردهبود کبوتر را در آغوش گرفت و سالیان سال در کنار هم خوش و خرم زندگی کردند.
و اما سنجاب قصهما کهفکر میکرد خیلی زرنگههنگام فرار گرفتار صیاد شدهبود و این عاقبت کسی است کهبا حسادت و غیبت میخواهد بهخوشختی برسد اما بهتباهی خواهد رسید.