
با هجوم دشمنان بهخانهحضرت فاطمه(س) و سقط فرزند گرامی خود بر اثر جراحات وارده، ایشان سخت بیمار شدند. پس از آن خلیفهوقت ابوبکر بههمراهعمر بن خطاب برای دلجویی و مشروعیت بخشیدن بهحکومت خود قصد دیدار حضرت فاطمه(س) را داشتند کهبا سخنان نکوهش آمیز ایشان مواجهشدند.
لحظات پایانی عمر شریف حضرت فاطمه(س) برای فرزندان او بسیار سخت گذشت چنانچهدر گفتار و نوشتار نمیگنجد اما تا حدودی از آن لحظات جانسوز را در این بخش از دین و مذهب مجله اینترنتی فنجان آوردهایم.
هنگامی کهحال حضرت فاطمه(س) رو بهوخامت رفت، ابوبکر و عمر برای اینکهتنفّر مردم را نسبت بهخودشان کم کنند، سابقهبد خود را درست کردهو خود را بی تقصیر جلوهدهند، مسئلهغصب خلافت و هجوم را معمولی جلوهدهند، دلجویی ظاهری انجام دادهباشند و هم بهحکومت خود رنگ مشرعیت بدهند از حضرت علی(ع) تقاضا کردند کهبرای آن دو از حضرت زهرا(س) اجازهبگیرد تا برای احوالپرسی خدمت ایشان بروند.اما حضرت زهرا(س) مایل بهاین کار نبود.
وقتی کار بهاینجا کشید و فهمیدند کهحضرت(س) آنان را بهحضور نمی طلبد، از امام علی(ع) خواستند تا وساطت کند.
پس، از أمیرالمومنین(ع) درخواست ملاقات و عیادت ایشان را کردند، حضرت علی(ع) تقاضای آن دو را بهفاطمه(س) ارائهکردند.
حضرت فاطمه(س) در پاسخ فرمودند:
«البَیتُ بَیتُکَ وَ الحُرَّةُ اَمَتُکَ، اِفعَل ما تَشَاءُ!»
خانهمتعلق بهشماست و من هم بهمنزلهکنیز و خدمتگزار در خانهشما هستم و هر طور کهصلاح میدانید عمل کنید. (بحارالانوار مجلسی، ج43، ص198)
ابوبکر و عمر آمدند. حضرت زهرا(س) روی بهدیوار و پشت بهآنها کرد. گفتند:آمدهایم کهرضای شما را حاصل کنیم، حضرت فاطمه(س) فرمود:من با شما حرف نمی زنم مگر کهقول بدهید کهآنچهرا کهمیگویم، اگر راست است، بهراستی آن شهادت بدهید. قبول کردند.
حضرت فاطمه(س) بهابوبکر و عمر گفت:
آیا اگر رسول خدا(ص) حدیثی فرمودهباشد و شما هم آن را شنیدهباشید، حاضرید شهادت دهید کهما آن را شنیدهایم؟ گفتند:بلی شهادت میدهیم.
حضرت فاطمه(س) فرمود:
من شما را بهخدا سوگند میدهم آیا نشنیدهاید کهرسول خدا(ص) فرمود:
رضای فاطمه(س)، رضای من است و غضب فاطمه(س) غضب من است، هر کس فاطمه(س) را دوست بدارد مرا دوست داشتهو هر کهفاطمه(س) را راضی بدارد مرا راضی داشتهو هر کس فاطمه(ع) را بهخشم آورد، مرا بهخشم آورده؟
گفتند:بلی از رسول خدا(ص) این را شنیدیم. حضرت فاطمه(س) سپس فرمود:خدا و ملائکهرا شاهد و گواهمیگیرم کهشما دو نفر مرا بهغضب آوردید و رضایت مرا فراهم ننمودید، اگر پیغمبر(ص) را ملاقات کنم از شما شکایت خواهم کرد.
حضرت فاطمه(س) مرتب میفرمود:«و اللهلادعونّ اللهعلیک عند کلّ صلوة اُصَلّیها». بهخدا قسم در هر نمازی کهمیخوانم تو (ابوبکر) را نفرین میکنم. (صحیح بخاری، ج5، ص177)
ابوبکر، چون همیشه، تظاهر بهگریستن کرد. عمر او را سرزنش کرد و سپس برخاستند و رفتند. این آخرین کاری بود کهآن دو انجام دادند. (بحارالانوار، ج 43،ص170 - 171)
ابوبکر و عمر با وساطت حضرت علی(ع) اجازهملاقات با فاطمه(س) را پیدا کردند.
حضرت فاطمه(س) پس از اقرار گرفتن بهاین کهپیامبر(ص) فرمودههرکس فاطمهرا خشمگین سازد، خدا را غضبناک ساخته، خطاب بهآن دو نفر فرمود:
«من خدا و فرشتگانش را شاهد میگیرم کهشما دو نفر مرا خشمگین ساختید و هرگز مرا خوشنود نساختید. اگر با پدرم ملاقات کردم نزد او از شما شکایت خواهم کرد». در این حال ابوبکر بهشدت بهگریهافتاد بهطوری کهنزدیک بود قالب تهی کند. ولی حضرت فاطمهاین طور میفرمود:«در همهنمازهایم تو را نفرین خواهم کرد». (ابن قتیبهدینوری، الامامة و السیاسة، ج 1، ص 31؛ بحارالأنوار، ج29، ص627)
دفن شبانهحضرت زهرا خود شاهدی دیگر بر ادامهنارضایتی ایشان است. هنگامی کهفاطمه(س) از دنیا رفت، همسرش علی(ع) او را دفن کرد و بهابوبکر اطلاع نداد و خودش بر او نماز خواند. (صحیح بخاری، ج 5، ص 139)
در منابع اهل سنت آمدهاست کهابوبکر اواخر عمر خود میگفت:
«ای کاش! متعرض خانهفاطمهنمی شدم». (تاریخ الرسل و الملوک، ج 3، ص 430)
در کتاب بحار الأنوار ، دربارهلحظات آخر عمر حضرت زهرا(ع) چنین روایت شدهاست:
حضرت فاطمه(س) بههنگام رحلت، بهاسماء فرمود:
در زمان فوت پدرم جبرئیل کافور بهشتی آورد. پدرم آن را سهقسمت کرد. یک قسمت برای خودش، یک قسمت برای علی و یک قسمت هم برای من. آنگاهبهاسماء فرمود:باقیماندهحنوط پدرم را کهدر فلان موضع است بیاور و نزد سرم بگذار.
اسماء میگوید کهوقتی من امر آن بانو را اجرا نمودم لباس خود را روی خویشتن کشید.
حضرت فاطمه(س) بهمن فرمود:
پس از چند لحظهمرا صدا بزن، اگر جواب تو را گفتم کههیچ و الا بدان کهنزد پدر بزرگوارم رفتهام.
اسماء بعد از چند لحظهای آن بانوی مظلومهرا صدا زد، ولی جوابی نشنید، دوبارهصدا زد:ای دختر محمد مصطفی، ای دختر بهترین کسی کهمادرش وی را حمل کرد، ای دختر بهترین کسی کهبر روی سنگریزهها پا نهاد، ای دختر آن کسی کهمقامش بهقاب قوسین او ادنی رسید! اما جوابی نگرفت.
وقتی اسماء لباس آن حضرت را از روی بدنش برداشت دید از دنیا رفتهاست.
اسماء بدن آن بانو را حرکت میداد و میگفت:
ای فاطمه! زمانی کهنزد پدر بزرگوارت رفتی سلام اسماء بنت عمیس را بهآن حضرت برسان. در همان حینی کهاسماء این سخن را میگفت حسنین(ع) از راهرسیدند و گفتند:اسماء! مادر ما در چنین ساعتی بهخواب نمی رفت؟! گفت:مادر شما خواب نرفته، بلکهاز دنیا رفتهاست.
امام حسن (ع) روی بدن مادر افتاد و پیکر مقدّس او را حرکت میداد و میفرمود:
مادر جان! قبل از اینکهروح از بدن من مفارقت کند با من تکلم کن! آنگاهامام حسین(ع) آمد و پاهای مبارک مادر را حرکت میداد و میبوسید و میفرمود:مادر جان! من فرزند تو حسینم. قبل از اینکههلاک شوم و بمیرم با من صحبت کن!
اسماء بهایشان گفت:
ای فرزندان پیامبر نزد پدرتان علی بروید و آن حضرت را از فوت مادرتان آگاهنمایید.
حسنین(ع) از خانهخارج و بهسوی مسجد روانهشدند، هنگامی کهنزدیک مسجد رسیدند صدا بهگریهبلند کردند. گروهی از صحابهبهحضور ایشان آمدند و گفتند:برای چهگریانید؟! خدا چشم شما را نگریاند! شاید نظر شما بهجای جدتان رسول خدا افتاد و از کثرت علاقهای کهبهاو دارید گریان شدید؟ فرمودند:نهمادر ما از دنیا رحلت کردهاست.
حضرت علی (ع) پس از شنیدن این خبر جان گداز فرمود:
ای دختر حضرت محمد! من غم و اندوهخود را بعد از تو بهکهبگویم؟ من درد دل های خود را برای تو میگفتم، اکنون برای چهکسی درد دل کنم؟ (بحار الأنوار،علامهمجلسی، ج43، ص 186-187)