
هدف از گرفتن مراسم عروسی این است کهزن و شوهر طی مراسمی مسرت بخش آغاز زندگی مشترکشان را بهآشنایانشان اعلام کنند و آنها را در شادی این رویداد زیبا با خود همراهکنند. اما چهبسیارند عروس و دامادهایی کهبا مقدم شمردن افراطی دیگران، بهاین همراهان موقتی اجازهمیدهند کهفرصت چشیدن طعم شیرین این روزهای بهیاد ماندنی را از آنها بگیرند!
اردیبهشت ماهبود. یک جمعهشب نیمهابری با رگبارهایی کهمدام قطع و وصل میشد. ما، یعنی من و مسعود، بههمراهخانوادههای هر دو طرف برای شام بهپارک رفتهبودیم. بعد از شام کهزحمت آن را مادرهایمان کشیدهبودند، پدر مسعود دوبارهسر حرف تاریخ عروسی را باز کرد. پدر من هم در تأیید اینکهما نباید بیشتر از این عقد باقی بمانیم پی حرف را گرفت و برادر کوچکم را فرستاد تا از ماشین تقویم را بیاورد. تقویم کهآمد دوبارهرایزنی ها شروع شد. مادر من خرداد را مناسب نمی دانست چون چند تا از فامیل هایمان قبلاً سفارش دادهبودند کهدر این ماهچند تا عروسی دارند و آخر هفتهخالی ندارند. از صحبت های مادر و خواهر مسعود هم فهمیدیم کهتیر ماههم فرصت خوبی برای عروسی گرفتن نیست چون فلان فامیل زایمان میکند، فلانی سفر است، آن یکی پسرش کنکور دارد نمی آید و ... خلاصهبعد از کلی کش و قوس کاشف بهعمل آمد کهسهشنبه5/5/95 شبی است کههیچ یک از فک و فامیل دو طرف برنامهای ندارد. من و مسعود کهدیگر از این بحث تکراری خستهشدهبودیم و زورمان هم بهخانوادههایمان نمی رسیدیم همین تاریخ را گرفتیم و چسبیدیم.
از فردای آن روز بازار گردی های من و مادرم دوبارهشروع شد. در این یک سال عقد، تقریباً همهجهیزیهام را خریدهبودیم ولی مادرم معتقد بود کههنوز چیزهایی کم است. هر روز بههمین ترتیب میگذشت تا اینکهتیرماهبهنیمهرسید. شنبهصبح بود کهجهیزیهام را بهخانهخودمان بردیم. من بودم، مادرم، خالهام و دخترش. تا شب قسمت زیادی از جهیزیهرا چیدیم، بسیار مرتب و منظم.
موقع رفتن در خیابان یکی از فامیل هایمان را دیدیم و بهخیال اینکهاو هم از جهاز بُرون من خوشحال شدهبهاو گفتیم کههمسایهاش شدهایم. بهیک ساعت نرسید کهتماس ها و پیام های عمهو زن عمو و عمو زادهها و عمهزادهها و دایی زادهها و این و آن شروع شد، کهچرا برای مراسم جهاز بُرون ما را دعوت نکردید؟ هر چهکهگفتیم مراسمی نبود جز عرق ریختن و جابجایی وسایل، افاقهنکرد و چند تایشان قهر کردند. مادرم هم برای اینکهوضع از این بدتر نشود بهآنها زنگ زد و رسماً ازشان خواست تا فردا برای چیدن باقی وسایل بیایند.
در این گیر و دار مادر و خواهر و زن برادر مسعود هم برای اینکهاز قافلهعقب نمانند سر ظهر با یک جعبهشیرینی و مقداری میوهپیدایشان شد. گروهجدید طی یک تبانی ناگفتهکلاً چیدمان گروهقبلی را زیر سوال بردند و با چیدن وسایل ریز و درشت از جملهگاز پیک نیک و سیخ های کباب و ... روی میزها و گوشهو کنار خانهنوعی بی نظمی کسل کنندهرا ایجاد کردند، دلیلشان هم محکم بود «حالا کهپدر و مادرت زحمت کشیدهاند و خریدهاند، چرا مردم نبینند؟»
فقط یک هفتهتا عروسی باقی ماندهبود کهفیلمبردار زنگ زد و یاد آوری کرد کهفردا برای تهیهکلیپی کهقرار است در مراسم عروسی مان برای خانم ها پخش بشود و بعد هم در فیلم عروسی مان بیاید بهدفتر او برویم. صبح زود راهافتادیم و هنوز آفتاب در نیامدهبود کهبهیک منطقهکوهستانی رسیدیم. فیلمبردار بهما گفت کهچهباید بکنیم ولی من و مسعود کهتا بهحال بازیگری نکردهبودیم مدام خراب میکردیم. یک بار هم نزدیک بود من با مغز از کوهبهپایین سقوط کنم کهمسعود دستم را چسبید و خوشبختانهبهخیر گذشت. بعد از پایان فیلمبرداری کهغروب بود مثل دو تا جنازهبهخانههایمان برگشتیم.
با اشک وارد سالن شدم. مهمان ها فکر کردند کهمن از همین اول گریهجدایی از پدر و مادر سر دادهام اما واقعیت این بود کهآن لنزهای عسلی لعنتی چشمم را اذیت میکرد و بی ارادهاشکم را جاری میکرد. تصمیم گرفتم کهلنزها را در بیاورم ولی اطرافیان گفتند کهرنگ چشمان خودت بهرنگ و لعاب آرایشت نمی خورد و مردم متوجهاین قضیهمیشوند بنابراین بهتر است تحمل کنی. و این طور شد کهمن در شب عروسی ام بهخاطر اشک هایم نهدرست کسی را دیدم و نهجایی را!
فردا خیلی از مهمان ها دوبارهدور هم جمع شدند و کادوهایشان را آوردند. البتهباز هم من از این مراسم چیزی نفهمیدم چون آنقدر کهحواس ها بهگویندهای کهمقدار و نوع کادوها را اعلام میکرد و نویسندهای کهاقلام را در دفتری یادداشت میکرد بود، بهمن کهچشم هایم بهخاطر لنز دیشب مثل کاسهخون شدهبود و درد داشت نبود!
بعد از پای تختی همهشال و کلاهکردند کهبیایند و خانهعروس و داماد را ببینند. آمدند و بعد از اینکههمهجا از جملهکشوهای فریزر و آفتابهلگن دستشویی را چک کردند ما را بهخدا سپردند و بالأخرهرفتند.
با زنگ تلفن از خواب پریدم. بهساعت نگاهکردم. باورم نمی شد کهساعت دوازدهباشد. تلفن را برداشتم. مادرم بود کهمیگفت دم در فرودگاههستند. آخر ما برای ماهعسل ساعت یک ظهر بلیط مشهد را رزرو کردهبودیم. مسعود را کهطفلی هنوز بیهوش افتادهبود بیدار کردم. هر کداممان بهسمتی میدویدیم. آن هم در میان اسباب اثاثیهای کهمدام بهدست و پایمان گیر میکردند. آخر هم یکی از پیالههای سرویس آجیل خوری کهبهدستور یکی از همان جهاز چین ها روی عسلی کنار در اتاق خواب چیدهشدهبود افتاد و خردهشیشههایش بهپای مسعود فرو رفت.
بهدرمانگاهرفتیم و با چند بخیهبرگشتیم. پرواز را از دست دادهبودیم، حوصلهکسی را هم نداشتیم. بههمین خاطر بهپدر و مادرهایمان گفتیم کهچون میخواستیم شگفت زدهشان کنیم با یک تور بهایرانگردی رفتهایم. چند روزی تلفن خانهرا جواب نمی دادیم، روزها وسایل را مرتب میکردیم و شب ها چراغ خاموش رفت و آمد میکردیم تا مبادا آن آشنایمان ببیند. البتهبد هم نشد، در این چند روز حسابی خوابیدیم!