
حسین پناهی دژکوه (زادهٔ 1335 دژکوه – درگذشتهٔ 1383 تهران) شاعر، نویسنده، کارگردان و بازیگر ایرانی بود.
لعنت
بر گردن عشق سادهام
کهانگشترش نخی ست،
گلوبند زمردین شعر مرا
باور نمی کند کسی ...
لعنت بهشعر و من!
*************
جاودانگی عشق
بهآتش نگاهش
اعتماد نکن !
لمس نکن !
بهجهتی بگریز کهبادها خالی از عطر اویند،
بهسرزمینی بی رنگ !
بی بو و ساکت
آری،
بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو !
اگر خواستار جاودانگی عشقی
*************
شعر ابله
سنگ اندیشهبهافلاک مزن دیوانه
چونکهانسانی و از تیرهسرتاسانی
زهرهگوید کهشعور همهآفاقی تو
مور داند کهتو بر حافظهاش حیرانی
در رهعشق دهی هم سر و هم سامان را
چون بهمعشوقهرسی بی سر و بی سامانی
راز در دیدهنهان داری و باز از پی راز
کشتی دیدهبهطوفان خطر میرانی
مست از هندسهی روشن خویشی مستی
پشت در آینهدر آینهسرگردانی
بس کن ای دل کهدر این بزم خرابات شعور
هر کس از شعر تو دارد بهبغل دیوانی
لب بهاسرار فروبند و میندیش بهراز
ور نهاز قافلهمور و ملخ درمانی
*************
شاعری کهاندرهمالرو بود
آزاد، جسور، شاد
آن سان کهکودکی یتیم در اولین روز مرگ پدرش
گل باران بوسهو سلام و دلداری میشود!
در اولین دیدار
با کلام تو این خواب ها را تعبیر شدهخواهم یافت!
با گرما و خیال
یا سرما و عشق
پیش کش آن کهعطرش ملکهی همهعطرهاست
یک لبخند
دو تار مو
وسهسلام
این چنین جهان در چشمان کهنهام تازهمیشود
در نور باران گور سادهام
*************
پروانه
این همهنفی
درد جان فرسای دگردیسی جهان است
بر جان هنر،
تا از کرم کور بی دست و پا
پروانهای بسازد
هزار رنگ!
*************
می آید ها
شب و روزت همهبیدار
کهآید شاید،
کور شد دیدهبر این
کورهرهشاید ها.
شاید ای دل
کهمسیحا نفست
آمد و رفت،
باختی هستی خود
بر سر میآید ها
*************
چهمهمانان بی دردسری هستند مردگان
نهبهدستی ظرفی را چرک میکنند
نهبهحرفی دلی را آلوده
تنها بهشمعی قانعند
و اندکی سکوت...
*************
فیلانه
وقتی ما آمدیم
اتفاق، اتفاق افتادهبود!
حال
هرکس
بهسلیقهخود چیزی میگوید
و در تاریکی گم میشود.
*************
بازی
ما تماشا چیانی هستیم
کهپشت درهای بستهماندهایم!
دیر امدیم!
خیلی دیر...
پس بهناچار
حدس میزنیم،
شرط میبندیم،
شک میکنیم ...
و آن سوتر
در صحنه
بازی بهگونهای دیگر در جریان است.
*************
من و پروانه
پا برهنهبا قافلهبهنا معلوم میروم
با پاهای کودکی ام!
عطر پریکهها
مسحور سایهی کوه
کهمیبرد با خود رنگ و نور را!
پولک پای مرغ
کفش نو
کیف نو
جهان هراسناک و کهنه
و
آهسوزناک سگ!
سال های سال است کهبهدنبال تو میدوم
پروانهزرد،
وتو از شاخهی روز بهشاخهی شب میپری
و همچنان..
*************
شبنم
بهشبنمی میماند آدمی
و عمر چهل روایتش،
بهلحظهرویت نور
بر سطح سبز برگی
می لغزد و بر زمین میچکد....
تا باری دیگر
و کی؟
و چگونه؟
و کجا؟